بلوط زخم خورده بود، سال ها قبل. هزار سال گذشته است. گوشه ی دامنم را پاره کردم و دور انگشت زخمی اش پیچاندم. گریه می کرد. دستم را دور تنه اش حلقه کردم. اشک هایش قُلُپ قُلُپ توی دل چشمه می ریخت و تمام گندم ها را سیراب کرده بود. آن سال ها نان طعم اشک بلوط را داشت. و عشق روی گونه ی دختران نان گندم خورده می درخشید.
سال ها گذشته است. بلوط ها به خواب ابدی فرو رفته اند. معبد روشنایی من، سلیلم خفته است. طلایی گندم زار خشکیده و قلب من گویا مرده است.
بیا. بیا و روشنایی قلبم باش.
بیا و این بهار به پاییز نشسته را بیدار کن.
بیا و عشق را، بلوط را، تمشک را..
بیا و گندم را بیدار کن...
کافهگردهایِِ شهرِ بیپیغمبر!...
ادامه مطلبما را در سایت کافهگردهایِِ شهرِ بیپیغمبر! دنبال می کنید
برچسب : بهار,پاییز,نشسته, نویسنده : gandomzaresali بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28