کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!

ساخت وبلاگ
بلوط زخم خورده بود، سال ها قبل. هزار سال گذشته است. گوشه ی دامنم را پاره کردم و دور انگشت زخمی اش پیچاندم. گریه می کرد. دستم را دور تنه اش حلقه کردم.  اشک هایش قُلُپ قُلُپ توی دل چشمه می ریخت و تمام گندم ها را سیراب کرده بود. آن سال ها نان طعم اشک بلوط را داشت. و عشق روی گونه ی دختران نان گندم خورده می درخشید.  سال ها گذشته است. بلوط ها به خواب ابدی فرو رفته اند. معبد روشنایی من، سلیلم خفته است. طلایی گندم زار خشکیده و قلب من گویا مرده است. بیا. بیا و روشنایی قلبم باش. بیا و این بهار به پاییز نشسته را بیدار کن. بیا و عشق را، بلوط را، تمشک را.. بیا و گندم را بیدار کن...    کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر! دنبال می کنید

برچسب : بهار,پاییز,نشسته, نویسنده : gandomzaresali بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28

از ما بردگان به اسارت گرفته ی دنیا در این شهر بی پیغمبر، توقعی بالاتر از این داری؟!  نشسته ام روبه روی ضریح شمعدانی ام. دلم را به بند بند وجودش دخیل بستم. خاک پایش از اشک هایم نمناک شد. گلبرگ های نازک و صبورش را غرق بوسه کردم و دو رکعت عشق به جا آوردم.  سال هاست که دخترکانِ سبزنشین اتاق دلم، سنگ صبورم شده اند. گوششان از نجوای اشک ها و لبخندهای من پر است.  برای منِ دور افتاده از سلیلمم، بلوطم، گندمزار دلم، ضریح شمعدانی مقامی بالا دارد.  می گفت: « ذهن، قدرت تشخیص زمان را ندارد. برای همین مغز با یادآوری درد ها و رنج ها در هر لحظه همان هورمونی را ترشح  می کند که در زمان حادثه ترشح کرده است. برای ه کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر! دنبال می کنید

برچسب : کنترل, نویسنده : gandomzaresali بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28

پاره های دلم را زیر بغل زده بودم، بغض های انباشه شده در گلو را جمع کرده بودم. نه. نه. من به امامزاده نخواهم رفت. قهر کرده بودم. صدای بغض آلود مادر از پشت گوشی تکرار می کرد: (زبانت را گاز بگیر دختر. چرا کفر می گویی؟) و مادر خبر نداشت که چه فریادها بر سر خدا کشیدم و پشت کردم به امامزاده و ماه ها اشک هایم را در بغچه ی تنهایی ام گره زده بودم. شهر بی پیغمبری است تهران. شهری که حسرت باران چهار ساله را بر دلم گذاشت. شهری که رد قدم هایم را بر هیچ پیاده رویی هک نکرد. شهری که هیچ دریچه ای برای غم هایم نگشود. شهری که در سیاهی دود و ددش تنها سایه ای از امید بر سرم باقی گذاشت. خواب دیدم. حرم را خواب دیدم. کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر! دنبال می کنید

برچسب : دیگر,دنیاست, نویسنده : gandomzaresali بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28

بهم گفته بود سی سالت که بشه از دست دادنا شروع میشه. بد بیراه نگفته بود. سی سالش بود که داداشش از دنیا رفت. از سی ساله شدن می ترسیدم  ولی درنهایت دنیا از حرکت نایستاد، خورشید تمام تلاشش رو کرد و من چشم که باز کردم پل سی سالگی رو پشت سر گذاشتم. چند سالی می گذره.. به گذشته که نگاه می کنم می بینم حق با اون بود. سی سالگی خیلی درد داشت. انقلاب بزرگی به پا شده بود که دود و خونش تا چند سال حجم دنیام رو گرفته بود. به خودم که اومدم دیدم وای دختر چه قدر شکسته شدی. جسمم نه .. روحم.. روح هزار تکه ی من. بند بند وجودم درد شد. و من نفهمیدم چطور قلب من پر شد از هجمه ی سنگین این همه درد و اشک. توی رگم التهاب و کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gandomzaresali بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28

کابوس، شکنچه روح بود و رویا... ما خواب‌هایمان رنگ درد داشت و بیداری مان در حسرت رویا می‌گذشت و تو تافته‌ی جدابافته‌ی بشر بودی که فقط آمدی تا بلوطی بروید، گندمی سبز شود و چشمه‌ای نخشکد. رسالتت که تمام شد رفتی. اصلا تو را چه‌کار با خواب‌های ما. تو بذر رویا را در دل زخم خورده‌مان پاشیدی و با رفتنت کابوس را به جانمان انداختی. کابوسِ «سقوط»‌ی که حذف شد. من «سقوط» را با اشک نوشتم. آن‌شب تا صبح گریه کردم. هیچ‌کس اشکم را ندید و قلم سُر خورد و «سقوط» را نوشت. ارشاد حذفش کرد و کابوسی تازه را به جان بیداری‌ام انداخت. حالا دورتر از خواب و خیال من، میان مزرعه‌‌ی دلتنگی، ستاره‌ای دارد رویا می‌بافد، رویای «ب کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر!...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه‌گردهایِِ شهرِ بی‌پیغمبر! دنبال می کنید

برچسب : سقوط,صعود, نویسنده : gandomzaresali بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 2:28